سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان جدال پر تمنا قسمت دوم

صداش منو از توی شوک کشید بیرون ...- جمع کن این بساطو ... این بچه بازیا چیه؟ مدارک ماشینتو بیار زنگ می زنم افسر بیاد ....اصلا نفهمیدم چی شد که یه ضربه مای گیری ول کردم توی رون پای پسره ... انگار رنگ چشماش اینقدر شوکه ام کرده بود که دیگه دست خودم نبود ... پسره پاشو گرفت و داد زد:- چته وحشی؟عینکشو پرت کرد سمت دختر چادریه و گفت:- اینو بگیر بببینم آراگل ...دختره با ترس گفت:- آراد تو رو خدا ... این کارا از تو بعیده ... خانوم خواهش می کنم ... اومدم به پسره بگم خدا بیامرزتت که مشت محکمش خورد توی شونه ام و نفسم رو توی سینه حبس کرد ... شونه امو گرفتم و از درد کمی خم شدم ... جمعیت داشت دورمون جمع می شد ... پسره رفت سمت دختره و گفت:- الحمدالله روز به روز جامعه مون داره بهتر می شه ... بریم آراگل ...حس کردم غرورم زخمی شده ... پسره بی شرف جلوی همه آبروی منو برد ... اینا همه دانشجوی همین دانشگاهن ... دو روز دیگه باهاشون چشم تو چشم می شدم ... باید یه کاری می کردم که بتونم سرمو بالا بگیرم ... پسره پشتش به من بود ... با غیض رفتم طرفش و این بار یه ماواشی گری زدم صاف توی گردنش که نفسش بند اومد ... گردنشو گرفت و گفت:- آههههجیغ دختره بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش ... همه به هیجان اومدن و صدای دست و جیغشون بلند شد ... مردم علاف ... الان دیگه باید در می رفتم ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد از اون حرکت ماهرانه این پسر مشخص بود که رزمی کاره ... بزنه ناکارم کنه خیلی بد می شه ... وای آرسن کجایی از من دفاع کنی؟ راه افتادم سمت ماشین ... باید ماشینو یه جایی پارک می کردم و می رفتم داخل دانشگاه ... به کلاس ساعت شش دیگه باید می رسیدم ... هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که پخش زمین شدم ... طول کشید تا فهمیدم چی شده ... کثافتتتتتت! از پشت زده بود توی پشت زانوم ... پام خم شد تعادلمو از دست دادم و خوردم زمین ... خواستم بلند شم گازش بگیرم ... انگار دفاع حرفه ای فایده نداشت ... باید هم موهای سیاهشو می کندم ... هم گازش می گرفتم ... هم اینقدر سرش داد می زدم که کر بشه ... اما با صدای سوت و داد دو تا مرد همه افکارم پرید دود شد رفت توی هوا ... - اینجا چه خبره؟!!!!! مگه میدون جنگه؟!!!جمعیت سریع متفرق شد ... از لباسای آبی مردا متوجه شدم که مسئولین حراست هستن ... دیگه تموم شد ... الان مثل آرسن اخراج می شم و باید بشینم دوباره بخونم واسه سال بعد ... وای که اگه اخراج بشم این پسره رو از هستی ساقط می کنم ... یکی از مردا اومد سمت من ... یکیشون هم زیر بازوی پسره رو گرفت و بردش سمت در دانشگاه ... ایستادم و مظلومانه زل زدم توی صورت مرده ... چه چهره خشن و عبوسی داشت ... از قماش همون پسره است! دیگه اینبار مسیحم نمیتونه به دادم برسه ... معلومه که اینا طرف اون پسره رو می گیرن ... من حتما اخراجم ... خدایا این انصاف نیست!!! مرده گفت:- دانشجوی همین دانشگاهی؟با تته پته گفتم:- بب ... بب .. بله ...با بی سیمش سمت در اشاره کرد و گفت:- راه بیفت ...- ک کجا؟داد زد:- راه بیفت میگم ... کمیته انضباطی ...واااااای! کمیته انضباطی ... همه دخترای فامیل بهش می گفتن وحشت کده! اگه می فهمیدن همین روز اول دچار وحشت کده شدم چقدر مسخره ام می کردن ... به تلافی همه حرفایی که بهشون می زدم ... - آخه دو تا مرد ریشو ترس داره؟ چهارتا عشوه می یای کار حله!چقدر اونا حرص می خوردن و می گفتن تو نمی فهمی ... منم با خنده می گفتم خودتون نمی فهمین ... حالا می فهمیدن چی میگن! آدم سکته می کرد ... وارد یه جایی شبیه اداره شد ... منم پشت سرش بودم ... پشت در یه اتاق ایستاد که روش نوشته بود رئیس کل ... بی اراده دستم رفت سمت مقنعه ام و سعی کردم موهامو بکنم تو ... دختر چادریه پشت در نشسته بود و داشت اشک می ریخت ... مرده با تحکم به من گفت:- بشین اینجا تا صدات کنن ...بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم ... خود مرده زد به در اتاق و رفت تو درو هم بست ... نگام چرخید سمت دختر چادریه ... اووووه من و اون پسره رو گرفتن این چه زاریییی می زنه! با اخم گفتم:- شما چرا گریه می کنی حالا؟!با تعجب نگام کرد و گفت:- شما نمی ترسی؟- چرا ...- خب پس!- انتظار داری منم بشینم اینجا مثل تو اشک بریزم؟ نه ... من اشک ریختن اصلا بلد نیستم ... فوقش اخراجم می کنن ... بعد چی می شه؟ هان پاپام دو تا داد می زنه سرم ... مامی باهام قهر می کنه تا یه هفته ... بعدم خیلی راحت همه چیز فراموش می شه و من سال بعد دوباره کنکور می دم ...دختر مبهوت مونده بود روی صورت من ... لابد داشت با خودش می گفت چه احمق الکی خوشیه این! ولی من فقط داشتم به یه چیز فکر می کردم ... اون تو هر اتفاقی هم که می افتاد منو دار نمی زدن! دختره دستمو گرفت یهو توی دستش ... مثل برق گرفته ها نگاش کردم ... لبای خوش فرمشو با زبونش خیس کرد ... تازه فرصت کردم توی صورتش نگاه کنم .... چقدر چشماش شبیه چشمای اون پسره بود! سبز زمردی ... ولی برق چشمای اونو نداشت ... خوشگل بود تقریبا ... البته اگه دماغشو عمل می کرد ... چون دماغش یه جورایی تو ذوق می زد ... زیادی پهن بود ... یه کم فکر کردم تا قیافه پسره یادم بیاد! اه ... جز چشماش هیچی یادم نبود ... صدای دختره منو از فکر به چهره پسره کشید بیرون ...- تو رو خدا رفتی تو یه چیزی نگی که داداشمو اخراج کنن ... تو رو جون مامانت ... به امام زمون آراد حقش نیست ... امروز روز اولشه که اومده دانشگاه ...چی می گفت این برای خودش پشت سر هم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم:- داداشت؟ من فکر کردم شوهرته بابا ... ببینم دانشجوی ترم اوله؟!!!دماغشو کشید بالا ... چونه ظریفش لرزید ... چادرشو یه کم صاف کرد و گفت:- آره ...- وا! بهش نمی یاد ... این که سنش ...سریع گفت:- مشکل داشت ... تازه تونست بیاد ... خواهش می کنم ... - من باید چی کار کنم؟- نمی دونم ... فقط چیزی نگو که اخراجش ...در اتاق با صدای نکره ای باز شد ... کله گنده مرد ریشوئه اومد بیرون ... - بیا تو ...مثل عزرائیل به آدم نگاه می کرد ... دختره دوباره دستمو سریع گرفت و زل زد توی چشمام ... با یه دنیا التماس ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم ...لند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد ... سه تا مرد به جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمی ترسم ... می دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب می ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینه که اینا منو بکشن! چرا اینجوری به آدم نگاه می کنن آخه ... پسره روی یه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل در هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی که با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششه؟دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب لخت بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری می کنم دوباره می زنه بیرون ... باید اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... به سختی جلوی خودمو گرفتم ... یارو دوباره هوار زد:- دانشجوی اینجایی؟آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک می شد ... فقط تونستم سرمو تکون بدم ... خودمو می شناختم ... یه کم طول می کشید تا با شرایط مانوس بشم و زبونم باز بشه ... ولی وقتی باز می شد دیگه بسته نمی شد ... کاش اینجا اصلا باز نشه ... - اسم ...انگار اسم فامیل داره بازی می کنه ... کم مونده بود بپرسم با چی بگم؟ جلوی زبونمو گرفتم و گفتم:- ویولت آوانسیان ...سر یارو از روی برگه اومد بالا ... با تعجب سر تا پامو برانداز کرد و گفت:- اقلیتی؟اخمام در هم شد ... از این سوال دیگه متنفر بودم ... زمزمه کردم:- بله ...- یهود؟!اه مرتیکه بی سواد ... از روی فامیل هم نفهمید دینم چیه ... لبامو کج کردم و گفتم:- مسیحی ...سنگینی نگاه پسره رو حس کردم ... داشت با تعجب نگام می کرد ... با نفرت نگاه ازش گرفتم ... از این نگاه ها خسته شده بودممممممم ... مرده سرشو به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:- ببین دختر ... اینکه دینت اسلام نیست اصلا دلیل نمی شه که توی یه محیط اسلامی هر کاری که دوست داشتی بکنی ... توی همین روز اول اغتشاش به وجود آوردی و کاری کردی که همه فکر کنن از فردا می تونن همین کارو انجام بدن ... خجالت نکشیدی؟ مگه اینجا میدون جنگه؟ سرمو انداختم زیر ... هیچی فعلا نمی تونستم بگم ... دور دور اینا بود ... ولی همین که خودش هم می دونست اگه کارم بهش گیر نبود می شستم می ذاشتمش کنار خودش غنیمت بود ... یه کم نطق کرد تا بالاخره خسته شد و گفت:- حرفایی که آقای کیاراد می زنن درسته؟سرمو آوردم بالا ... آقای کیاراد کی بود؟ اشاره اش به اون پسره بود ... می تونستم خیلی راحت با دو قطره اشک و یه کم ننه من غریبم بازی در آوردن همه چیز رو به نفع خودم تموم کنم ... اما چشمای اشک آلود اون دختر ... نمی دونم چرا هر چی یاد چشماش می افتم یه معصومیت خاص تو ذهنم شکل می گیره ... بی اختیار سرمو تکون دادم و گفتم:- بله درسته ...- پس قبول داری که مقصر تو بودی ...ناخنام داشت کف دستمو تیکه تیکه می کرد ... من مقصر بودم؟!!! صدایی از درون فریاد زد آره ... ویولت همه اش زیر سر خودت بود ... شاید باید برای اولین بار توی عمرم صادقانه عمل می کردم ... نتونستم حرفی بزنم به جاش فقط سرمو تکون دادم ... یارو اخمی کرد و گفت:- هر دو تون باید تعهد بدین ... اما شما خانوم ...طبیعی بود ... فامیل من تو ذهن هیچکس حک نمی شد ... دوباره زمزمه کردم:- آوانسیان ... - بله خانوم آوانسیان ... شما علاوه بر اون دو هفته هم اخراج میشین و حق حضور در کلاس ها رو ندارین ... در صورت اخطار مجدد عذر شما برای همیشه خواسته می شه ...پاهام می لرزید ... من که می تونستم این شرایط رو برعکس کنم چرا نکردم؟! حس می کردم لبخند حضرت مسیح رو حی می کنم ... هان چیه؟ لبخند می زنی پسر بزرگ ... برای اولین بار دخترت یه کار باب میلت انجام داد ... هان؟ با غیض رفتم و زیر برگه رو امضا کردم ... دیگه معطل نشدم و زدم از اتاق بیرون ... دختره پرید سمتم ... - چی شد؟فقط نگاش کردم ... حس کرد حالم خوب نیست ... حالم از اینکه دو هفته اخراج شده بودم ... یا اینکه تعهد دادم خراب نبود ... حالم از این خراب بود که مجبور شدم به خاطر یه پسر کوتاه بیام و ضعف رو بپذیرم ... من باید تلافی می کردم ... باید ...دختره دستمو کشید و منو نشوند روی نیمکت ... - بیا بشین ببینم ... نگاه کن رنگ به روش نیست ...ناچارا نشستم و چشمامو بستم ... در اتاق باز شد ... لای چشمامو به صورت نامحسوس باز کردم ... پسره اومد بیرون ... دختره اینبار پرید سمت اون:- چی شد آراد ؟ پسره داشت زیر چشمی به من نگاه می کرد ... با سر اشاره کرد این چشه؟ و دختره هم شونه بالا انداخت و دوباره گفت:- نگفتی؟- هیچی به خیر گذشت ... فقط یه تعهد ...- وای خدا رو شکر! باور کن هزار تا صلوات نذر کردم برات داداشی ... - اوکی مرسی ... بریم؟- تو برو من خودم می یام ...و با سر به من اشاره کرد ... پسره هم که دیگه می دونستم اسمش آراده سری تکون داد و با چشم و ابرو چیزی به خواهرش گفت که متوجه نشدم ... بعد راه افتاد که بره از ساختمون بیرون ... الان وقت تلافی بود ... من باید حال اینو می گرفتم ...