سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جدال پر تمنا قسمت اول

 جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟خندید و گفت:- شیطون دانشجو در چه حاله؟- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ... خندید و گفت:- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیالت راحت شد؟- بلی ...- بلی گفتنت رو بخورم ...- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیا ...غش غش خندید و گفت:- کجایی؟- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریا ... چه دل گنده ای تو!- خودتی ... خوب قطع کن تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانه ... حواستو جمع کن که مثل من نشی ...- تقصیر خودته! می خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر دادن زبون درازی کردی ... خندید و گفت:- ای بابا ... رکابی چیه ... تی شرت بود ...- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یه نیم وجب آستین که بیشتر نداشت ...بازم خندید و گفت:- برو دختر ... برو که حالا منو سیاسی هم می کنی ...با خنده گفتم:- زت زیاد برادر ... سلام به عمو لئون و زن عمو یوکا برسون ...- بزرگیتو ... - خداحافظ ...- ویولت ...- هان؟!!! دیگه چیه؟- تو رو خدا رعایت کن ... روابط دختر پسرا توی دانشگاه خیلی محدوده ... فکر نکنی اینم جمع خونوادگی خودمونه ...- لال می شی یا نه آرسن؟ اینقدر که تو بهم سفارش کردی اون وارنا نکرده ... - خب من بیشتر نگرانم ...- باشه ... باشه ... باشه ... تموم شد؟- آره دیگه برو به سلامت ...- خدافظی ...- خداحافظ ...گوشی رو قطع کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم ... یه ربع دیگه بیشتر وقت نداشتم ... پامو فشار دادم روی گاز و با سرعت پیش رفتم ... به چهارراه نزدیک دانشگاه که رسیدم چراغ قرمز شد ... اولین ماشینی بودم که مجبور به توقف شدم و با حرص چند بار کوبیدم روی فرمون و گفتم:- لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...صدایی از ماشین کناری باعث شد حواسم به اون سمت کشیده بشه ...- حرص نخور خانوم خوشگله ... موهات می ریزه ...سریع شروع کردم به آنالیز کردنش .. یه پسر حدودا هم سن و سال خودم ... هجده نوزده ساله ... با موهای تیغ تیغ ... یه شال گردن پارچه ای دور گردنش پیچیده بود به رنگ خاکستری ولی لباساشو نمی دیدم ... قیافه اش بچه گونه و بامزه بود ... خوشم اومد ازش ... توی ماشین کناری بود ... یه پورشه زرد رنگ ... عجب ماشینی! با ناز خندیدم و زل زدم توی صورتش و گفتم:- نه نترس موهام زیاده هر چی هم بریزه کچل نمی شم ... عینک مارک دارشو از روی چشمای گرد قهوه ایش برداشت و گفت:- دختر تو چه چشایی داری!!!! سگ که هیچی گرگ داره!دوباره خندیدم و گفتم:- باید مالیات بدم؟- ما سگ کی باشیم خانومی؟ کجا تشریف می برین حالا که اینقدر عجله دارین؟چراغ سبز شد ... از بوقای ماشینای پشت سری فهمیدم ... دنده رو زدم یک و راه افتادم ... کنار به کنارم اومد و گفت:- نگفتی ...رفتم دنده دو و گفتم:- فکر می کنی این خیابون می رسه به کجا؟- دانشگاه ...- دقیقا ...- ایول ... می ری دانشگاه؟- اوهوم ...- پس هم دانشگاهی هستیم ... خوش شانسی به این می گن خانومی ...ازش خوشم اومده بود ... پسر بامزه ای بود ... از سر و وضعش هم مشخص بود بچه مایه داره ... می شه یه مدت باهاش بود ... آرسن می فهمید منو می کشت! از قیافه آرسن خنده ام گرفت ... پسره سریع گفت:- به چی خندیدی؟- هیچی ... یاد یه جوک افتادم ...- بگو منم بخندم ...- نمی شه ... می دونی که ...نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد که غش غش خندید و گفت:- ای شیطون ... راستی من رامینم ... اسم تو چیه؟زل زدم بهش ... رامین! همه حواسم رفته بود به اون ... اصلا متوجه جلوم نبودم ... خواستم دهن باز کنم اسممو بگم که صدای داد اون با برخورد شدید ماشین با یه شی همزمان شد ... با ترس به جلو خیره شدم ... زیر لب نالیدم:- اوه اوه ... ماشین یارو داغون شد! آخه تو این وسط چی کار داشتی؟رامین از ماشین کناری داد زد:- خوبی خانومی؟اصلا دیگه نمی تونستم چشم از ماشین جلویی بگیرم که بخوام جوابی به سوال رامین بدم ... سر جام خشک خشک شده بودم ... تا حالا سابقه نداشت تصادف کنم ... خوبه کمربندمو بسته بودم وگرنه با سر می رفتم توی شیشه ... وارنا اگه می فهمید اینقدر بی احتیاطی کردم دیگه اسممو هم نمیاورد ... داشتم یه همین چیزا فکر می کردم که در ماشین یارو باز شد ... انگار طرف تازه فهمید چی شده! از سمت راست یه دختر چادری پرید بیرون ... ولی نگاهم به در سمت راننده بود ... وی حالا لابد شوهرش هم از اون بسیجی هاست! خدایا حسابم پاکه ... صدای رامین دوباره عین وزوز بلند شد:- من پارک می کنم می یام نترسیا ... من الان می یام ...فقط سرمو تکون دادم ... یارو بالاخره اومد پایین ... اوه اوه! نگفتم از اون بسیجی هاست! ته ریششو نگاه ... عینکش نصف صورتشو گرفته بود و نمی شد درست قیافه اش رو ببینم ... قدش که بلند بود ... هیکلشم که! ... رسید کنار ماشین ... دو ضربه زد روی سقف ... بالاخره به خودم جرئت دادم و چرخیدم به سمتش ... ابروهای پهنش در هم گره خورده بود حسابی ... با خشم گفت:- می شه تشریف بیارین پایین؟آب دهنمو قورت دادم ... وای چرا حلقم اینقدر خشک شده؟ ترمز دستی رو خوابوندم و ناچارا رفتم پایین ... نباید می فهمید ترسیدم وگرنه می گفت تو که اینقدر ترسویی غلط می کنی بشینی پشت فرمون ... قدم تا روی سینه اش بود و برای دیدن چهره اش باید سرم رو می گرفتم بالا ... اخماش اینقدر درهم بود که ناخودآگاه منم اخم کردم و گفتم:- خوب حواسم نبود ...این بدترین جمله ای بود که می شد توی اون لحظه بگم ... ولی هول شده بودم دیگه ... هول شدن که شاخ و دم نداشت ... پوزخند زد و گفت:- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم ...اوه چه خشن بود! سریع شونه بالا انداختم و گفتم:- خب حالا چی کار کنم؟!انگار خونسردی و پرویی من دیوونه اش کرد ... دادش بلند شد:- خانوم محترم! زدی ماشین منو داغون کردی ... حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟! اصلا شما هجده سالت شده که نشستی پشت فرمون؟چشمامو گرد کردم و مثل میخ طویله فرو کردم تو چشماش ... می دونستم چشمام وحشیه و تا گردش می کنم حساب طرف پاکه ... همیشه آرسن بهم می گفت چشماتو که اینجوری می کوبی تو صورت یه پسر باید منتظر باشی که فرداش با دسته گل بیاد در خونه تون ... الان وقت این فکرا نبود باید جواب این بچه پرو رو می دادم ... - اصلا زدم که زدم! الان هم وقت ندارم وایسم اینجا به فرمایشات جنابعالی گوش کنم. کلاس دارم ... باید خسارت بدم باشه می دم .... برو از پاپا بگیر ...اینبار پوزخندش پر از نفرت بود ... زیر لب تکرار کرد:- پاپا! دختره لوس ...صداش درسته که یواش بود ولی گوشای منم زیاد از حد تیز بود ... یه قدم رفتم طرفش که سریع رفت عقب ... پوزخندی زدم و گفتم:- چیه آقا ؟ ترسیدی؟ نترس نمی خوام بخورمت ...انگشت اشاره شو گرفت سمتم ... دندون قروچه ای کرد و گفت:- هی دختر ... حد خودتو نگه دار!فهمیدم طرف از اون مومن هاست ... وگرنه محال بود بکشه عقب ... باید یه کم سر به سرش می ذاشتم که بعدا برای آرسن و وارنا تعریف کنم بخندیم ... جلوش گارد گرفتم ... دان دو کاراته داشتم ... می دونستم که حتی اگه قضیه جدی بشه از پسش بر می یام ... ساعت چهار بود دیگه به کلاس نمی رسیدم ... زن طرف مثل ماست چسبیده بود به ماشینشون ... خنده ام گرفت ... من جای این بودم الان با چنگ و دندون از شوهرم دفاع می کردم ... پسره با تعجب به من نگاه کرد ... نمی دونست برای چی گارد گرفتم ... با داد گفتم:- چیه؟!!! دعوا داری؟ خوب بیا جلو ... بیا ببینیم کی قوی تره ...عینکشو برداشت ... یا مریم مقدس!!! توبه ! همیشه فکر می کردم خاص ترین چشمای دنیا رو خودم دارم ... اما انگار اشتباه می کردم ... این پسر بسیجی ... چه چشمایی داشت! به خصوص که با پوست تیره و موهای سیاهش تضاد عجیبی ساخته بود ... سبز! رنگ زمرد ...