سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان جدال پر تمنا قسمت 3

همین که نزدیکم شد یهویی پامو دراز کردم ... پاش گرفت به پام و سکندری خورد و رفت توی دیوار روبرو ... اما زود دستاشو گرفت جلوش و خودشو کنترل کرد ... سریع چشم باز کردم و با حالت شرمندگی مصنوعی گفتم:- اوا ... چی شدین؟!!! پسره با خشم نگام کرد و گفت:- وسط راهرو جای خوابیدن و پا دراز کردنه ؟دختره سریع گفت:- آرادجان حالش خوب نبود ... خوب چرا خودت حواستو جمع نمی کنی ... با این بنده خدا چی کار داری ...- من کاری با ایشون ندارم ... ایشون انگار خیلی دوست داره کار به کار من ...از جا پریدم و گفتم:- آقای محترم ... حواستون رو کاملا جمع کنین که با من در نیفتین ... چون هر کس تا حالا با ویولت در افتاده سر یک ماه بولدوزر هم نتونسته جمعش کنه ... فهمیدین؟با پوزخندی که تازه فهمیدم زینت همیشگی صورتشه اومد سمتم ... اونم آروم آروم ... با حفظ فاصله قانونی ایستاد جلوم و گفت:- مطمئنی؟دختره سریع پرید وسط و گفت:- اِ آراد ... خوبه همین الان از از کمیته انضباطی اومدین بیرون ... این کارا از تو یکی بعیده ... بیا برو بیرون خجالت بکش ...آراد با خشم و نفرت نگام کرد و بعد با سرعت رفت بیرون ... دختره اومد سمت من نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستش ... با دست دیگه اش تند تند داخل کیف کوچیکشو گشت و بعد یه دونه شکلات پیدا کرد ... باز کرد گرفت جلوی دهنم و گفت:- بیا اینو بخور .. فکر کنم فشارت افتاده ...دهنمو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت توی دهنم .... واقعا اون لحظه برام مفید بود ... دستمو نرم ماساژ داد و گفت:- اسمت چیه؟- ویولت ...- چه اسم قشنگی! اسم منم آراگله ...با لبخند گفتم:- اسم توام قشنگه ... - مرسی ... اسم منو بابای خدابیامرزم انتخاب کرده ... درست مثل آراد ...- خیلی به هم شبیهین ... البته بیشتر چشماتون ...- درسته ... آخه ما دوقلوئیم ...با حیرت گفتم:- راست می گی؟!- آره ... - ایول! دوقلو ... یه دختر یه پسر ... دوست دارم بچه های منم دو قول بشن ... عین شما دختر پسر ... اما اگه پسرم عین داداشت بشه روز دوم شوتش می کنم تو دیوار ...غش غش خندید و گفت:- تو چه شیطونی دختر ... با خنده سر تکون دادم و گفتم:- آره همه همینو می گن ... راستی کدوم بزرگترین؟- آراد ...- اوفففف!- از من می شنوی با این دادش من زیاد یکی به دو نکن! نگاه به اخم و تخمش نکن ... پاش بیفته شیطونو درس می ده ...- خودش پا می ذاره روی دم من ...- خوب تو کوتاه بیا ... همه می گن بخشش از بزرگونه ...ابرو بالا انداختم و گفتم:- اون که از من بزرگتره ... راستی چند سالتونه؟- بزرگی به سن نیست که خانوم! ما هم بیست و پنج سالمونه ...- نه!- چرا ...- توام ترم اولی؟ چه رشته ای؟- من ترم اول کارشناسی ارشدم ... واسه ارشد یه کم دیر قبول شدم ... رشته ام هم نقاشیه ... ولی داداشم ترم اول کارشناسیه ...- بچه تنبل بوده؟خندید ... نرم و با وقار ... ولی زود جمعش کرد و گفت:- نه ... گرفتاریاش زیاد بود ...- اوووه! همچین می گه گرفتاری انگار چی بوده ...لبخند زد و گفت:- اگه خوبی بلند شو بریم ... دیگه کلاس نداری؟- چرا ... ساعت شش هم دارم ... ولی نمی تونم برم سر کلاس ... می خوام بیام یه دور بزنم توی محوطه ...با تعجب گفت:- چرا نمی تونی بری کلاس؟- چون دو هفته تعلیق شدم ...- نه!!!!- آره ... داداشت بد زیر آبمو زد ...- آراد؟ آراد زیر آب کسیو نمی زنه ... ولی بلد نیست دروغ بگه ...پوزخندی زدم و سرمو انداختم زیر ... برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:- راستی رشته ات چیه؟- سینما ...یهو سرجاش ایستاد ... منم ایستادم ... چرخیدم سمتش و گفتم:- چرا خشک شدی آراگل؟- جدی رشته ات سینماست؟ - خب آره ... - گرایشت که کارگردانی نیست؟- چرا ... مگه چیه؟لبخند زوری زد و گفت:- هیچی هیچی ... بریم ... هر دو از اون ساختمون نفرین شده خارج شدیم و رفتیم سمت محوطه ...